داشت
صبح میشد . از دیشب که عملیات کرده بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم
با دوستم سنگر درست میکردیم . بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی ! من
نگهبانی میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام
گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه ،
میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش
میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم . صدای سوت …
خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان … شهادت ...
گوشه ای از سخنرانی سردار سرلشکر پاسدار
شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر علی بن ابیطالب (ع )
اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام اعتقاد داشتن به
امام حسین (ع ) است . هیچ کس نمی تواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و
یقین به اباعبدالله الحسین (ع ) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه های پیکار می
رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و
اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران اسلام در جهان
پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان (عج ) فراهم گردد به واسطه عشق علاقه و محبت
به امام حسین (ع ) است .
من تکلیف می کنم شما « رزمندگان » را به وظیفه عمل
کردن و حسین وار زندگی کردن .
در زمان غیبت کبری به کسی « منتظر » گفته می شود
و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد منتظر شهادت منتظر ظهور امام زمان (عج ).
خداوند امروز از ما همت اراده و شهادت طلبی می خواهد.
مهدی باکری در سال 1333 شمسی در میاندوآب به دنیا آمد. با ورود به دانشگاه مرحلهی
جدیدی از زندگی علمی و سیاسی او آغاز شد. در همان سالها به طور جدی پا در عرصهی
مبارزات سیاسی و انقلابی گذاشت. مطالعهی کتاب ولایت فقیه امام خمینی نقش مهدی در
شکلگیری شخصیت او بر جا گذاشت.
او در دانشگاه درس خواندن و یاور دانشجویان و
بیرون از دانشگاه یک دانشجوی پر شور و حال و واقف به اوضاع و احوال زمان بود. او و
دوستانش نقش مهمی در بر پایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد 1354 و 1355
داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به ادارهی امنیت
برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. بعد از گرفتن مدرک مهندسی
برای ادامه مبارزه از محیط دانشگاه خارج شد. در سال 1356 به عنوان افسر وظیفه به
خدمت سربازی رفت و به تهران مأمور شد. در بحبوحهی انقلاب مهدی به فرمان امام خمینی
از پادگان گریخت و به ارومیه بازگشت. در این دوران مخفیانه زندگی میکرد و نیروهای
جوان را سازماندهی و تربیت کرد.
با پیروزی انقلاب مهدی نقشی فعال در سازماندهی
سپاه پاسداران داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او در سال 1359
ازدواج کرد و روز بعد از عقد به سوی جبهه شتافت. در منطقه ی غرب سمت فرماندهی سپاه
را به عهده گرفت. همان روزها بود که علی صیاد شیرازی به کردستان آمد و با مهدی آشنا
شد.
مهدی پس از شرکت در عملیاتهای مختلف و پاکسازی ضد انقلاب، به منطقهی جنوب
کشور رفت و معاونت تیپ نجف اشرف را به عهده گرفت. در عملیات فتحالمبین، در منطقهی
رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و پس از آزاد سازی
خرمشهر دوباره مجروح شد. با تشکیل تیپ عاشورا فرماندهی این تیپ را به عهده گرفت.
در عملیات حماسی خیبر که در جزیره ی مجنون بر پا شد برادرش به شهادت رسید. در
روزهای آخر اسفندماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. مهدی و نیروهایش ضربات مهلکی بر ارتش
عراق میزنند. در روزهای 25 اسفند ماه مهدی و همرزمانش در مقابل عراقیها مقاومت
کردند.
هر چند فرماندهان ارشد سپاه سعی کردند مهدی را به عقب بازگردانند توجهی
نکرد و سرانجانم با اصابت گلولهای به سرش به سختی مجروح میشود و هنگام بازگشت به
عقب موشکی به قایق آنها اصابت میکند و پیکر آنها راهی دریاها می شود.
|
این جانب به میل خویش و به رضای الله به جبهه پانهادم و در جنگ با کفار جهانی مهیا گشته به این امید که ذره ای از مسئولیت خطیر خود را به انجام برسانم و ازجمله یارانی با وفا برای امام زمان و استمداد دهنده کوچک خمینی عزیز باشم.و مطمئنم که خداوند کریم به یاری مان شتافته ویا زیارت و فتح ویا شهادت را که خود بالاترین پیروزی است نصیبمان گرداند.ومن یک جان بیشتر ندارم که عهد کردم در راه خدا وبرای هدف پیامبران نثار گردانم که شاید با شهادت خویش حرکت تازه ای در دنیا آفریده و این مکتب گرانقدر را که با شهید و شهادت متجلی گشته به ستم کشیدگان تاریخ تقدیم دارم که مکتب ما مکتب جهاد و جنگ است و پذیرش شهادت افتخاری است بزرگ که به فرموده امام عزیزم مخصوص آل محمد وعلی است.پس شما بر این ریسمان خداوند چنگ بزنید که خداوند وعده پیروزی حتمی را به همه داده است وامید است توفیق خدمت به خلق الله را پیدا نمایم ودرپایان توصیه کوچکی به خانواده دارم و آن این است که همسر گرامی اگر من شهید شدم از تو می خواهم که زینب وار به فرزندانم برسی تا بزرگ شوند و راه مرا ادامه دهند و سهمی از این راه نصیب شما شود و استوار باش و راه مرا ادامه بده.
وشما فرزندم زمانی که بزرگ شدی مبادا که غصه بخوری که پدر نداری.افتخارکن که پدرت در راه اسلام شهید شده است.
دخترانم زمانی که بزرگ شدید زینب وار راهم را ادامه دهید که خدا با شما ست. وشما همسر گرامی شرمنده و خجل زده لام از حضورتان که نتوانستم حق خویش را در برابر دنیای محبت و مهربانی هایتان ادا کرده و آن باشم که خداوند آن را میخواهد.ومن نمیدانم که چه طور محبت های شما را جبران کنم.
وشما پدر ومادر عزیزم:من می دانم فرزند ی پیش از من تقدیم انقلاب کردید اما چون احمد به اسلام قول حتمی می دهم که ادامه دهنده را ه برادرم احمد باشم تابه مقصد و هدف او برسم ویا در آخرت به ایشان بپیوندم.لذاشماصبر واستقامت را پیشه خود سازید که امام شما را چشم وچراغ ملت خوانده است.
پدر عزیزم اگر من شهید شدم مرا در جوار امامزاده ابراهیم(ع)به خاک بسپارید واز خود شما میخواهم که مرادر قبر بگذارید تا برای آخرین بار روی فرزند خود را ببوسی و از فرزندت خداحافظی کنی.
پدر ومادر عزیزم مبادا یکی از شماناراحت شود که فرزندی دیگر ازد ست داده اید.ولی شما دوفرزند خویش را از دست نداده چون ما درپیش امامان هستیم.
وما مردگان نیستیم بلکه چون زندگان هتیم که در پیش شما هستیم.
به دست خویش در قبرم بگذار تا منافقین از شهادت و کشته شدن در راه خدایم حربه ای نسازند.