یک جوان از خانه خارج شده و به منزل مراجعت نکرده .
از کسانی که از او اطلاعاتی در دست دارند ، تقاضا می شود به ما خبر داده و خانواده اش را از نگرانی برهانند.
جهت شناسایی ِ راحت تر ، اطلاعات زیر در اختیار عموم قرار می گیرد:
1.مادر ، فرزند و همسر او بیست سال است در انتظار او نشسته اند .
2.وی از حواس کامل برخوردار بوده و در آخرین ملاقات اظهار داشته:
دعا کنید گمانم بمانم .
3.آخرین کسانی که او را دیدند تک تیرنداز های دشمن بعثی بوده اند.
4. روی استخوان های پیشانی اش جای یک قناسه است.
5.در وصیت نامه اش نیز نوشته است به فرزندانم بگویید :
« من رفتم تا آنان پیروز و سرفراز بمانند.»
یک مادر شهید گفت: هر پدر و مادری آرزو دارد که فرزندش به خواستهای که دارد برسد و خوشبخت شود و پسرم به خواسته خودش رسید و برای همیشه خوشبخت شد.
شهلا اطمینان مادر شهید کامران ابکائی در گفتوگو با خبرنگار فارس در کرمانشاه با بیان اینکه کامران به دنیا آمده بود تا زود از دنیا برود، تصریح کرد: اعضای فامیل همیشه میگویند کامران نیامده بود که در این دنیا بماند.
این مادر شهید با اشاره به اینکه کامران در طول زندگی کوتاه خود هیچوقت چیزی از من تقاضا نکرد و دلبسته دنیا و مادیات نبود، گفت: پسرم در اوج جوانی در حالیکه 21 سال بیشتر نداشت بر اثر گلوله تکتیرانداز در سال 65 در عملیان کربلای هفت در تپههای حاج عمران به شهادت رسید.
اطمینان با بیان خاطرات کودکی فرزند شهید خود، گفت: یکروز برای پسرم دوچرخهای خریدم و بعد از مدتی کوتاه دوچرخه را از او ربودند و من فکر کردم که کامران حتما از این اتفاق بسیار ناراحت شده است.
وی ادامه داد: وقتی که بهمنظور دلداری بهنزد پسرم رفتم، در کمال تعجب به من گفت مادر حتما کسی که دوچرخهام را دزدیده به آن نیاز داشته و بیشتر از من به دوچرخه علاقه داشته است.
وی به خاطرهای دیگر در خصوص رها بودن روح فرزند شهیدش از تعلقات دنیا اشارهای کرد و افزود: در خاطرم هست که چند روز پس از اینکه لباسی برای کامران خریداری کردم، وی آن لباس را به همکلاسی خود هدیه داد تا از سرما ایمن باشد.
اطمینان با بیان اینکه فرزند شهیدش از سن 16 سالگی به جبهه رفت و بسیجی شد، گفت: علاقه و عشق به جبهه در کامران موج میزد و همواره به من میگفت که اگر من و رزمندگان دیگر به جبهه نرویم دشمن به درون خانههایمان نفوذ میکند.
وی گفت: زمان شهادت پسرم در نیشابور بودم و بهمحض اینکه رادیو اعلام کرد که حمله شده، ناخودآگاه اشک بر چهرهام جاری شد و تصمیم گرفتم به منطقه بروم و برای کامران مرخصی بگیرم.
وی در خصوص نحوه باخبر شدن از شهادت فرزند شهیدش بیان داشت: یکی از همرزمان کامران خبر شهادت او را به شوهر خواهرم داده بود و خانوادهام بدون دادن اطلاع به من، پیگیر این خبر شده و متوجه صحت آن شده بودند.
این مادر شهید ادامه داد: وقتی از نیشابور به کرمانشاه بازگشتم، همسرم به من گفت پسرمان مجروح شده و من همان لحظه فهمیدم که کامران به شهادت رسیده است.
وی با صدایی مملو از بغض و شادی افزود: وقتی که پیکر پسرم را بعد از 10 روز از شهادتش دیدم صورتش هنوز گلگون بود و شادابی و طراوت همیشگی در آن موج میزد و این موضوع برای من معما شده بود که چطور بعد از 10 روز نگهداری پیکرش در سردخانه، چهرهاش اینطور سرخ سرخ بوده است.
وی افزود: زمانیکه قضیه گلگون ماندن چهره کامران بعد از 10 روز از شهادتش را از مرحوم آیتالله مرتضی نجومی جویا شدم، وی در پاسخ گفت: اگر اینگونه نبود، غیرطبیعی بهنظر میرسید.
به گفته اطمینان سالم ماندن تکهای نان پس از مدتها در چفیه پسر شهیدش، از دیگر شگفتیها پس از شهادت فرزندش بوده است.
وی با ابراز خوشحالی از شهید شدن کامران گفت: هر پدر و مادری آرزو دارد که فرزندش به خواستهای که دارد برسد و خوشبخت شود و پسرم به خواسته خودش رسید و برای همیشه خوشبخت شد.
این مادر شهید خاطرنشان کرد: هر هفته بر سر مزار پسرم میروم و اگر در شهر دیگری باشم به مزار شهدا رفته و بهدنبال پیداکردن شهیدی با نام کامران رفته و بر سرمزارش میایستم.
وی در خصوص ویژگیهای درونی کامران گفت: پسرم همیشه نسبت به شهدا نگاهی خاص داشت و اعتقاد قوی او به امام راحل موجب کشیدهشدنش به جبهه شد.
اطمینان اعلام کرد: پدر کامران دبیر تاریخ بود و همیشه میگوید شهیدان طلاییترین نقطه تاریخ هستند.
وی در خصوص وصیتنامه کامران گفت: کامران در وصیتنامه خود برای همه دعا کرده بود و از برادرش خواسته بود با درسخواندن دل پدر و مادر را شاد کند.
این مادر شهید تصریح کرد: همرزمان پسرم بعد از شهادتش به خانه ما آمدند و میگفتند هرگز فکر نمیکردیم که کامران در چنین رفاهی باشد.
اطمینان تصریح کرد: کتابهای مذهبی که از کامران به یادگار مانده بود را به کتابخانه اهداء کردیم و 2 تسبیحی که ساخته دست وی در جبهه بود، از پسرم برای من به یادگار مانده است.
السلام علیک یا انصار فاطمه الزهرا سلام الله علیها
خوش آمدید...
سال ها منتظرتان بودیم...
ولی از همه بیشتر مادران و پدرانتان منتظرتان بودند...
خوش آمدید پرستوهای گمنام
خوش آمدید افلاکیان بی نام ونشان
عطر پاگین کردید فضای شهرمان را
روشنی بخشیدید ظلمت شب هایمان را
خوش آمدید...
.
چه سبکبال تر ازهمیشه پرواز می کردید روی دست ها ...
چه قدر لبخندتان عجیب بود به ما...
راستی که زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
شما آسمانی شدید و ما...