داشت
صبح میشد . از دیشب که عملیات کرده بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم
با دوستم سنگر درست میکردیم . بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی ! من
نگهبانی میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام
گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه ،
میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش
میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم . صدای سوت …
خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان … شهادت ...