هشت اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی
فرمانده گردان داد میزدشیمیایی،ماسک هاتونو بزنید و میدوید توی یکی از سنگرهایی
که تازه گرفته بودیم.
حاج حسین آنجا بود.گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند.فرمانده گردان
گفت:هرچه قدر که می توانی ببرش عقب،نگی من گفتم ها.
ترک موتور نشسته خوابش برد.سرش افتاد روی شانه ام.یک دفعه دور و برش را نگاه
کرد.زد به پایم وگفت:وایستا ببینم.نگه داشتم.گفت:ماسکتو بردار ببینم کی هستی.
توی دلم گفتم خدا به خیر کنه.ماسکمو که برداشتم گفت:واسه چی منو این قدر آوردی
عقب.گفتم ترسیدم شیمیایی بشید حاج آقا.گفت :بی خود ترسیدی.دور بزن برو خط.