شهید سیدسجاد خاضع-گلاب سیاه صفحه 36
تو منطقه دشت عباس مستقر بودند.بعد از نماز، سر سفره ناهار نشستند.غذا آبگوشت بود.
سید سجاد بلند شد و رفت سراغ نان های خشکی که گذاشته بودن برای دور ریختن.
شروع کرد به خوردن.گفتند :((چرا اینها را میخوری؟غذا که هست.))
گفت:آن پیرزن های بیچاره این نانها را باعشق،میفرستند جبهه ،
شما می گذاریدشان برای دور ریختن؟!
فردای قیامت، پاسخ زحمت اونها رو چه کسی می ده؟!
سلام وبلاگ زیبائی داری ممنون میشم به وبلاگ من هم سر بزنی
http://pooolllyaniin.mihanblog.com
سلام
باشه