بعد از اینکه گردوغبار ناشی از انفجار خمپاره فرو نشست، به طرف من برگشت.
درحالیکه با دستش چشم خونآلودة ترکش خوردهاش را میفشرد،
گفت: آخ چشمم! به شوخی گفتم:
«چشمت درآد، میخواستی نیایی جبهه، خطمقدم اومدن این چیزها را هم داره!»
محمدرضا
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ
سلام
فقط میتونم بگم دلم آتیش گرفت همین...
خدا جونم....