ساعت دو نصف شب بود. برای کاری از سنگر بیرون رفتم.
وقت برگشت متوجه آقا مهدی شدم که چندتا بشقاب دستش بود.
کنجکاو شدم.نزدیک تر رفتم.آقا مهدی رفت کنار تانکرآب وهمه بشقاب ها رو شست.
بعد رفت سراغ سنگرهای بعدی و بشقاب های بعدی.
بچه های لشکر با این کار فرمانده شان غریبه نبودند.
خیلی خوبه که اینا رو مینویسی