هی میشنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد میکند و حرف و حدیثهای فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. تا اینکه پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچهها از ستم ذله شده بودند، بس که هِی از معجزات و امدادهای غیبی پرسیده بودم. یکی از بچهها، عقب ماشین که سوار بودیم، گفت: «میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟» با خوشحالی گفتم: «خب معلومه!» ناغافل نمیدانم از کجا قابلمهای درآورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد. آنها خندیدند و من گریه میکردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقیاش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشهای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون میکشند. لحظهای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت: «پسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده!» آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه؟!
برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک/ داوود امیریان/ ص 19 و 70