داشت
صبح میشد . از دیشب که عملیات کرده بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم
با دوستم سنگر درست میکردیم . بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی ! من
نگهبانی میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام
گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه ،
میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش
میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم . صدای سوت …
خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان … شهادت ...
سلام
کجایند مردان بی ادعا...
ممنونم از وبلاگ خوبتون
از ته دلم دعا میکنم که خدایا هرکسی رو که عاشق اینه که فقط با شهادت به دیدار تو بیاد رو به آرزوش برسون.
ینی میشه ما هم مثل اینا به آرزومون برسیم...
من وبلاگ شما رو لینک کردم اگر شماهم مایل به تبادل لینک بودید خوشحال میشم.
یاحق
سلام.ممنون از لطفتئن.
ان شاءالله که می رسید.
التماس دعا
خوشا بحالشون
ای کاش از این فرصت ها هم نصیب ما می شد...
ان شاءالله میشه...