ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا (س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویت های جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
• متن شهید آوینی راجع به دوکوهه
با من سخن بگو دوکوهه...
اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟
بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی ها را در خود جای می داد و بعد سکوت کنیم؟
پس کاش نمی پرسیدی که دوکوهه کجاست، چرا که جواب گفتن به این سؤال بدین سادگی ها ممکن نیست.
کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود، اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می آمدی؛
ماه ها بعد از ختم جنگ، روز تحویل سال.
گفته
اند، شرف المکان بالمکین ـ اعتبار مکانها به انسانهایی است ، که در آنها
زیسته اند ـ و چه خوب گفته اند دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که
سالهای سال با شهدا زیسته است، با بسیجی ها، و همه سر مطلب در همین جاست.
اگر
شهدا نبودند و بسیجی ها، آنچه می ماند پادگانی بود درندشت، با زمین هایی
آسفالته، خشک و کم دار و درخت، ساختمانهای معمولی، کوتاه و بلند، و تیرک
هایی که برآن پرچم نصب کرده اند. اما دو کوهه سالها با شهدا زیسته است. با
بسیجی ها، و از آنها روح گرفته است؛ روحی جاودانه،
دوکوهه مغموم است، اما اشتباه نکنید!
او
جنگ را دوست ندارد، جمع باصفای بسیجی ها را دوست دارد، جمع شهدا را،
آرزومند آن عرصه ای است که در آن کرامات باطنی انسانها بروز می یابند.
یک بار دیگر سلام، دو کوهه.
قطارها دیگر در کنار دوکوهه نمی ایستند و بسیجی ها از آن بیرون نمی ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده اند
و
حتی برای سلامی هم نمی ایستند. بی رحمانه می گذرند، اما شهدا انسی دارند
با دوکوهه که مپرس با ذره ذره خاکش، با زمینش، با دیوارهایش، با
ساختمانهایش، با همه آنچه در چشم ما هیچ نمی آید می گویی نه؟ از حوض رو به
روی حسینیه حاج همت باز پرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته اند.
در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست!
من چه بگویم؟ اینها سخنانی نیست که بتوان گفت
تو خودت باید دریابی و اگر نه دیگر چه جای سخن؟
زمین صبحگاه نیز هنوز در جستجوی رازداران خویش است.
اگر
زبان خاک را بدانی، توجه اش را در فراق آنها خواهی شنید، هر چند او همه
لحظات آنچه را که دیده است و شنیده، به خاطر دارد؛ صدای آسمانی شهید
گلستانی را گاه خواندن دعای صبحگاه : " اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحین
...."
نهرهای رحمات خاص حق جاری می شد و باغهایی از اشجار بهشتی لا اله الا الله می رویید و زمین صبحگاه بقعه ای می شد از بقاع رضوان.
آنان
که در دوکوهه زیسته اند طراوت این جنات را در جان خویش آزموده اند و هنوز
از سکران چهار نهر آب و عسل و شیر و شراب سرمستند. جا دارد که دوکوهه مزار
عشاق باشد، زیارتگاه عشاقی که از قافله شهداء جا مانده اند. ای قدمگاه
بسیجی ها، ای قدمگاه عاشق ترین عاشقان، تو خوب می دانی که چه سایه بلندی را
از کف داده ای.
بوسه های تو بر قدم هایی می نشسته است که استوارتر از عزم آنان را زمین به یاد ندارد.
یادهایت
را در خود تجدید کن تا آنجا که اگر هزارها سال نیز از این روزها بگذرد تو
را با این نام بشناسند که قدمگاه بسیجیان بوده ای، شب را به یاد بیاور که
انیس عشاق است؛ آن شب را، بعد از عملیات والفجر یک.
ای دوکوهه، تو را به خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد؟
و حال چه می کنی، در فراق پیشانی هایشان که سبب متصل ارض و سما بود، و آن نجواهای عاشقانه؟
دوکوهه،
می دانم که چقدر دل تنگی، می دانم که دلت می خواهد باز هم خود را به حبل
دعای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلی بالا روی.
می دانم که چه می کشی دوکوهه!
عمر تو هزارها سال است و شاید هم میلیونها سال.
اما
از آن روز که انسان بر این خاک زیسته است، آیا جزء اصحاب عاشورایی
سیدالشهداء کسی را می شناسی که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد؟
تو چه کرده ای که سزاوار کرامتی این همه گشته ای که سجده گاه یاران خمینی باشی؟ چه پیوندی است میان تو و کربلا؟
کدام رسول بر خاک تو زیسته است؟ تو کهف اعتکاف کدام عارف بوده ای؟ اشک کدام عزدار حسینی بر تو چکیده است؟
چه کرده ای دوکوهه؟ با من سخن بگو...
حسینیه ات نیز سکوت کرده است و دم برنمی آورد.
ما
که می دانیم ، زمان، بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا
برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می یابد باقی است. پس، از حسینیه
حاج همت بخواه که مهر سکوت از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.
اینجا حرم
راز است و پاسداران حریم آن، شهدایند؛ شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده
اند و با خدا راز و نیاز گفته اند؛ شهدایی که در حسینیه چشم بر جهان غیب
گشوده اند؛ شهدایی که همسفران عرشی امام بوده اند و اکنون میزبان او هستند
.
عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوت که در باطن، هزارها فریاد دارد.
من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.
«
برای اینکه خدا لطف و رحمت و آمرزشش شامل حال ما بشه ، باید اخلاص داشته
باشیم ، و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه می خواد که از همه
چیزمون بگذریم ، و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانه روز دلمون و
وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه، این قدر پاک باشیم که خدا کلا از ما
راضی باشه، قدم برمی داریم، برای رضای خدا.
قلم برمی داریم روی کاغذ ،
برای رضای خدا، حرف می زنیم، برای رضای خدا ، شعار می دهیم، برای رضای خدا،
می جنگیم. برای رضای خدا ، همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر
شد، پیروزی درش هست، چه بکشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و
هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم
پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای نکرده، یک ذره و
یک جور هوای نفس در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای نکرده در
افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگ افزارها و
این آلات، اینها می تونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»
گوش بسپار تا نالههای حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.
«
همت واقعا برای ما یک فرمانده بود و برای ما مولا بود، همت عزیزی بود که
از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با
یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»
حسینیه حاج همت قلب دوکوهه بوده
است. حیات دوکوهه از این جا آغاز می شد و به همین جا بازمی گشت . وقتی
انسان عزادار است، قلب بیش از همه در رنج است و اصلا رنج بردن را همه وجود
از قلب می آموزند.
دوکوهه قطعه ای از خاک کربلاست. اما در این میان، حسینیه را قدری دیگر است.
کسی می گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست .
گفتم: حسینیه را آن زبان هست، کو محرم اسرار؟
هر که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد
چه بگوییم در جواب اینکه حسین کیست و کربلا کدام است؟
چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان کربلا کهنه نمی شود؟
از
باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند، زمان هر سال در محرم
تجدید می شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا، نه این حیات دنیایی که
جانوران نیز از آن برخوردارند؛ حیاتی که در خور انسان است.
حیات طیبه، حیاتی آن سان که امام داشت، زیستنی آن سان که امام زیست.
حسینیه
شهداء نیز اکنون در جستجوی گم کرده خویش است. او امام را ندید، اما یاران
امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید، از آنان که در حقیقت خمینی فانی
شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد.
دوکوهه خاک و
آب و در و دیوار هایش، همه وجودش با این حضور آن همه انس داشته است که
اکنون در این روزهای تنهایی، جایی مغموم تر از آن نمی یابی. دوکوهه مغموم
است و درانتظار قیامت،دلش برای شهدا تنگ شده است. برای بسیجی ها همین جا
بود، در همین میدان رو به روی ساختمان گردان مالک، از همین جا بود که خون
حیات یک بار دیگر در رگ های زمین و زمان می دوید، همین جا بود که عاشورا
تکرار می شد.
اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛ خمینی بود،
یاران خمینی هم بودند، همین جا بود که عاشورا تکرار می شد، اما این بار
دیگر امام حسین به شهادت نمی رسید؛ بسیجی ها بودند، فداییان امام، گردان
گردان، لشگر لشگر، جواد صراف و اسماعیل زاده هم بودند. باقی شهدا را نمی
شناسم، تو بگو، هر جا که هستی، هر شهیدی که می بینی نام ببر و به فرزندانت
بگو که چهره او را به خاطر بسپارند تا علم خمینی بر زمین نماند ، علم خمینی
برزمین نمی ماند؛ مگر ما مرده ایم؟
امسال عید هم گروهی از بچه ها آمده اند تا دوکوهه از غصه دق نکند.
«
... تو را دوست دارم ای دوکوهه، تو را دوست دارم که بوی بهشت می دهی، تو
را دوست دارم که دامنت برای یک بار هم آلوده نشد، تو را دوست دارم که به
بودنم هستی دادی، تو را دوست دارم که تو با حسینم آشنا کردی ،
تو را دوست دارم که زندگی را تو برایم تفسیر کردی.»
این
همه مغموم مباش دوکوهه، امام رفت، اما راه او باقی است، دیر نیست آن روز
که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچم هایت، مظهر عدالت
خواهی شوند.
دوکوهه، آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی «عج» باشی؟ پس منتظر باش...
به نقل از : S.MOSAVI.COM
شهید نصر اصفهانی برای نماز جماعت اهمیت زیادی قایل بود، به ویژه برای نماز صبح.همیشه جزو نخستین کسانی بود که در کوی «شهید فلاحی» برای برپایی نماز صبح حاضر میشد.
اگر ما هم تنبلی میکردیم و در نماز صبح حاضر نمیشدیم، به ما تذکر میداد. بعد از نماز هم با خودروی شخصیاش، همکاران را به اداره میبرد.
نمونه جالبی از جماعت ایشان به یاد دارم:
در بیمارستان بستری و واقعاً لاغر و نحیف بود و روزهای آخر زندگیاش را سپری میکرد.
به همراه «سرهنگ براتی» به ملاقات ایشان رفتیم. درست لحظهای که رسیدیم، صدای اذان برخاست». به ما گفت: «وقت نماز است، چرا پیش من آمدید؟! چرا به نماز جماعت نرفتید؟!» و پس از احوالپرسی، ما را به نماز جماعت دعوت کرد.
هرگز نتوانستم خودم را لحظهای به جای او فرض کنم. اگر من در آن حالت بودم، حتی نمیتوانستم از جای خود تکان بخورم؛ اما ایشان مسیر زیادی را برای ادای این فریضه، نماز جماعت، طی میکرد تا به تکلیف خود عمل کند.
راوی: سرگرد خلبان هوشنگ یاری